سرای عشق....

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ سرای عشق.... خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  کنار هر قطره اشکم

 

                  هزارتا خاطره می بارد

  

[ چهار شنبه 17 آذر 1395برچسب:سرای عشق, پدرم,ماهانی,خاطره,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 18:5 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

به نام الله...

خدایا...

دیگر توان صبوری ندارم ؛ بند بند وجودم مرگ را فریاد می زند.

دلتنگی, تنهایی, غریبگی و بی کسی تنها دوستانم هستند که مسلما هیچ گاه برایم دلسوزی نخواهند کرد... هیچ گاه به درد و دلهای شبانه ام  گوش نخواهند داد...

خدای مهربان...

این روزها تنها جرقه ی نگاهت کافیست که تمام مشکلات,غصه ها, تنهایی و دلتنگی ها ی زندگیم رو عوض کند....

[ چهار شنبه 17 آذر 1395برچسب:سرای عشق, دل نوشته, خداوندا, ماهانی,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 17:50 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .استاد پرسید :< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد< حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟

 

 

شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >
و همه شاگردان خندیدند

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟درعوض من چه باید بکنم ؟شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید

دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .زندگی همین است

[ دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:آب, مشکلات,روانشناسی,حل مشکلات,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 13:10 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

      خدايا بر محمد و آل او درود فرست، و آنچنان كن كه شيطان مطرود ، به جاى ما همواره با دشمنانت همدم و همنشين باشد. و با حسن نگهدارى و التفاتت ما را از شر او حفظ كن و مكر او را از ما دور فرما و او را از ما روي گردان كن و هر گونه وسوسه و مكر و حيله ‏اش را از ما قطع فرما.

     پروردگارا بر محمد و آل او درود فرست و همان اندازه كه او در گمراهى و شقاوت است ما را از هدايت بهره ‏مند فرما و بر خلاف گمراهى و اغواى او ، ما را زاد و توشه تقوى عطا فرما و بر خلاف راه او كه راه تباهى است ما را براه پرهيزگارى ببر.

    خدايا بر محمد و آل او درود فرست، و آنچنان كن كه شيطان مطرود، به جاى ما همواره با دشمنانت همدم و همنشين باشد. و با حسن نگهدارى و التفاتت ما را از شر او حفظ كن و مكر او را از ما دور فرما و او را از ما روي گردان كن و هر گونه وسوسه و مكر و حيله ‏اش را از ما قطع فرما.

[ یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:نیایش شبانه,محمد رضا بنازاده ماهانی,سرای عشق,عاشقانه,

] [ 10:8 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

انتخابات آزاد رمزیست برای همراهی دولت

 

مگر نمی گویید که در ایران انتخابات آزاد نیست؟! مگر نمی گویید که در انتخابات قبلی هم تقلب شد؟! مگر نمی گفتید که رأی شما گم شده است؟! مگر نمی گفتید که هیأت منتخب رهبری را قبول ندارید؟! مگر نمی گفتید که سیستم انتخابات در کشور معیوب است؟! مگر نمی گفتید که شورای نگهبان و مجاری قانونی انتخابات را قبول ندارید؟! مگر شرط و شروط نگذاشته بودید که تا فلان نشود و بهمان نشود در انتخابات شرکت نمی کنید؟! پس چه شده است که دوباره فصل انتخابات آب از لب و لوچه تان آویزان شده است؟؟!! این بار سردسته آنها شده اید که رأی ندادند و شعار نوشتند رأی ما کجاست؟! مگر دفعه ی پیش ملت کم ضایع تان کرد که دوباره هوس ضایع شدن کرده اید؟! مگر دفعه قبل رهبری تسلیم بی ظرفیتی تان شد که دوباره طمع کرده اید؟! مگر این نهال های سبز انقلاب را که روی برگهای خشک فتنه سبز زمستان 88 رویده اند را نمی بینید؟! مگر 9 دی 88 را فراموش کرده اید؟! نکند از تحمل نظام و ولایت مداری مردم، به توهمی جدید مبتلا شده اید؟! و یا سرتان زیر برف است و بصیرت مردم را نمی بینید؟! اصلاً خودتان بگویید در چه صورت به انتخاب مردم احترام خواهید گذاشت؟! چرا آزادی انتخابات را فقط در رأی به خودتان می دانستید و می دانید؟! مگر این شد شعار که اگر جز ما هرکسی انتخاب شد تقلب شده است؟! چه کسی به شما گفته بود که جز شما هرکه رییس جمهور شود انتخابات آزاد نیست؟! نکند دوباره مهدی هاشمی برایتان از لندن یا اوین نظرسنجی سازی کرده است؟! اصلاً خودتان بگویید با لفظ انتخابات آزاد از کدام هنرتان می خواهید پرده برافکنید؟!


 

حال که شما در این چند سال جز بیان رمز فتنه الکن شده اید، من به شما پاسخ می گویم که رمز انتخابات آزاد را چرا انتخاب کردید؛ من به شما می گویم که چرا رمز انتخابات آزاد بر تقلب در انتخابات ترجیح داده شده است:
دلیلش این است تا بتوانید پایگاه های دولت را نیز راضی کنید تا آتش توپخانه شان را بر شورای نگهبان بریزند، اگر بحث تقلب مطرح می شد دولت با شما همراه نمی شد، اما وقتی انتخابات آزاد را مطرح می کنید، دولت هم پای کار است، دولتی که عزتش را پای مشایی داده است، ایمانش را هم می تواند عرضه کند و اگر چه ظاهراً موفق شدید تا این اسم رمز را بر زبان رییس جمهور نیز به نشان همراهی جاری کنید، اما بدانید که نه مشایی، نه هاشمی، نه خاتمی و نه احمدی نژاد همانطور که تاکنون نتوانستند بازهم نتوانست علیه نهادقانونی دیگر قانون را دور بزنند و این که رهبر و مردم هرگز چنین جسارتی را به هیچ دیکتاتوری نخواهد داد آن هم نهاد شورای نگهبان که امین و ناموس انقلاب است، نهادی که ورشکسته های سیاسی از کارگزارانی تا اصلاحاتی و تا انحرافی، همه آن را نشانه گرفته اند، البته همچنان دعا می کنیم تا وسوسه کنندگان و سست عنصران تسلیم شیطان نباشند و به مسیری که ولایت آنها را به آن دعوت کرده اند، بازگردند و بیش از آن برای شورای نگهبان دعا می کنیم تا در امر حساس و خطیر خویش بتوانند بر مسیر حق و قانون گام نهند.
 

[ دو شنبه 25 دی 1391برچسب:دولت,هاشمی,اتخابات آزاد,احمدی نژاد,مشایی,شورای نگهبان,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 10:28 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 

یلدا یعنی یادمان باشد که

زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را

باید جشن گرفت

پیشاپیش.

یلدایتان مبارک

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:یلدا,ماهان,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 18:53 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

خداوند در قیامت از تو نخواهد پرسید که در دنیا چه اتومبیلی سوار می شدی ،

 

بلکه خواهد پرسید چند نفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

2- خداوند از تو نخواهد پرسید که خانه ات چند متر بوده ،بلکه خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوشآمد گفتی ؟

3- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباسهایی در کمد داشتی ،بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی ؟

4- خداوند از تو نخواهد پرسید که چقدر حقوق می گرفتی، بلکه خواهد پرسید آیا سزاوار گرفتن آن بودی ؟

5- خداوند از تو نخواهد پرسید که عنوان و مقام شغلی تو چه بوده ،بلکه خواهد پرسید آیا آنرا به بهترین نحو انجام دادی ؟

6- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه تعداد دوست داشتی ،بلکه خواهد پرسید برای چند نفر دوست و رفیق بودی ؟

7- خداوند از تو نخواهد پرسید که در چه منطقه ای زندگی میکردی .بلکه خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی ؟

8- خداوند از تو نخواهد پرسید که رنگ پوستت چه بوده ،بلکه خواهد پرسید چگونه انسانی بودی؟

9- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا اینقدر طول کشید تا به جستجوی رستگاری بپردازی ،

بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه جهنم به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

10- و خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی ،

بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می کردی ؟

نتیجه :به نظر من ، یکی از سئوالاتی که خداوند در روز قیامت از همه ی انسانها خواهد پرسید این است :

« تو ، توئی ؟! »

( یعنی تو همان کسی هستی که به تو لقب « خلیفة ا.. » داده بودم .)

پس هرگز فراموش نکن که خدا هنوز منتظر توست ؛ منتظر « تو واقعی تو!»

از این دنیا که می رویم و به خدای بزرگ می پیوندیم ،

از ما نمی پرسند که چرا رهبری نامدار نشدیم ،

رمز و رازهای عظیم حیاترا از ما نخواهند پرسید !

یگانه سوال این خواهد بود که « چرا خودت نشدی؟! »

[ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:دوست,حقوق,قیامت,خلیفه الله,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 18:45 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشه فرداست
 
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

هوا آرام

شب خاموش راه آسمان ها باز

خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
 
 
 
سیاهی تار می بندد
 
 
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است..
 
 
دلم بی تاب و نا آرام ..
 
 
به هر سو چشم من رو میکند
 
 
فرداست..

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:سحرو, فردا, امشب,ماهان,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 22:6 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

خدايا، كمكم كن تا آن‌طوري كه تو مي‌خواهي باشم... خدايا؛ گناه بسيار كرده‌ام؛ مستحق عذابم، عذابي دردناك. ولي، خدا، به تو اميدوارم. خدايا! تو توبه‌پذيري، تو بخشنده‌اي... مي‌دانم. مي‌توانم با كمك تو و توسل به انبيايت، خشنودي تو را به دست آورم... خدايا، از گناهم درگذر و كمك كن دگربار گناهي نكنم... خدايا، كمكم كن تا گناهانم را با كارهاي نيك جبران كنم... خدايا، عبادت‌هاي ناقابلم را بپذير؛ و اگر نپذيري، خدايا، من بدبختم بيچاره‌ام. خدايا، كمكم كن تا خالص براي تو باشم... خدايا، كمكم كن تا شكر تو را به جاي آرم. خدايا، كمكم كن تا راه شهيدان، راه مولايم، حسين‌بن‌علي(ع)، را بپيمايم.

آره شاید بعضی وقتا بعضی چیزا رو میخواستم بدون رضایت تو بدست بیاورم ...یا شاید برای بدست آوردن آنها تو رو فراموش کرده بودم.نمی دانم شاید هوای نفسم اجازه نمی داد که به تو فکر کنم...اری میدانم از بس که گناه کردم دیگه جایی توی دلم؛ برای تونبوده...اما خدایا اومدم تا توبه کنم که شاید من رو ببخشی...اومدم شکرت رو بجا بیاورم به خاطر اینکه اون چیز هایی رو که من میخواستم به دست بیاورم بدون رضایت تو ؛ تو بهم ندادی....اومدم بگم خدایا کمکم کن تا روز قیامت شرمنده ی تمام نعمت هایی که بهم دادی نشم...کمکم کن تا به دستورات تو ورسولت عمل کنم...خدایا کمکم کن تا بنده ای صالح و مطیع برایت باشم تا مفید فایده باشم واسه جامعه ام ودینم....

 خدایا کمکم کن تا گناه نکنم

خدایا کمکم کن.....

[ یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:خدایا کمکم کن,ماهان,محمد رضا بنازاده ماهانی,,

] [ 23:47 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

خوشا به حال قلبم چون از تو جان گرفته 

نبض وجودم از تو خط امان گرفته


خوشا به حال جانم که مرگ او غم توست

برای وصف رویت قلب زبان گرفته
 

[ جمعه 10 آذر 1391برچسب:عاشقانه,قلب عاشق,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 21:46 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

جمله هاي عاشقانه و قشنگ و زیبا و کوتاه

[ جمعه 10 آذر 1391برچسب:مراحل درس خواندن,طنز,شب بخیر,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 21:42 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

سلام به همه ی شما دوستان عزیز

 

میدونید بهترین چیز، تو یه زندگیه مشترک چیست؟

 

به نظر من اعتمادی است که بین زن وشوهر باید باشد....اگه دونفر بینشون عشق ومحبت و اعتمادباشه دیگه

هیچی نمیتونه اون رو بهم ریخت...آره باید به هم دیگه اعتماد داشته باشن...میخوام ازاین فرصت از خانمم

تشکر کنم که با بزرگواری خودش بهم اعتماد داشته وداره.

چند روز پیش با بعضی از دوستام داشتم درباره ی اعتماد حرف می زدیم که یکی از اونا گفت اعتماد بیش از

حد هم خوب نیس اما من گفتم اتفاقا خیلی خوبه..اما اگه اومدیم یه اتفاقاتی افتاد که یکی خیانت کرد چیزی از

طرف مقابل کم نمیشه چون اون طرف وظیفه اش رو انجام داده فقط اونی که خیانت کرده شعور و ظرفیت

خودش رو نشون داده.. به هر حال به نظر من اعتماد چیزی است که باید بین یه زن وشوهر باشه تا بتونن به

همدیگه تکیه کنن...آخه یه مرد غیر از خدا ،چیزی دیگری غیر از همسرش ؛که زندگیشه نداره

وبالعکس...اعتماد چیزی است که دو طرف میتونن حرف هاشون رو به سادگی بهم بزنن.مثل یه محافظی است

که نمیذاره عشق بین دو نفر از بین بره...از خدا میخوام همیشه مواظبم باشه تا به اعتماد زندگیم خیانت

نکنم...خدایا ممنونتم که بهترین هدیه ی خودت رو بهم دادی که اونم چیزی نیست غیر از یه همسر خوب و

دلسوز و مهربون و با محبت وباشعور و همدل....

خدایا ممنون

[ جمعه 10 آذر 1391برچسب:اعتمادوهمسر خوب,عشق,زندگیه خوب,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 20:39 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست.

سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.

سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.

ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.

همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."

سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفّقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگری ندارد."

[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:راز موفقیت,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 14:53 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 در میان کسانى که اباعبداللَّه علیه‌السلام خود را به بالین آنها رسانید، هیچ کس وضعى دلخراش‏تر و جانسوزتر از برادرش اباالفضل العبّاس براى او نداشت؛ برادرى که حسین علیه‌السلام خیلى او را دوست مى‏‌دارد و یادگار شجاعت پدرش امیرالمؤمنین است.

عبّاس بن على علیه‌السلام پرچمدار لشکر امام حسین علیه‌السلام بود. هنگامى که دید تمام یاران و برادران و عموزادگان شربت شهادت نوشیدند، گریست و به شوق دیدار پروردگار جلو آمد و پرچم را بر گرفت و از برادرش امام حسین علیه السلام اجازه میدان خواست.

امام علیه‌السلام (که از فراق برادر سخت ناراحت بود) به سختى گریست به گونه‏‌اى که محاسن شریفش از اشک دیدگانش‏‌، تر شد، و فرمود: «یا أَخی کُنْتَ الْعَلامَةَ مِنْ عَسْکَری وَ مُجْمِعَ عَدَدِنا، فَإِذا أَنْتَ غَدَوْتَ یَؤُلُ جَمْعُنا إِلَى الشِّتاتِ، وَ عِمارَتُنا تَنْبَعِثُ إِلَى الْخَرابِ»

برادر جان! تو نشانه (شکوه و عظمت و) برپایى سپاه من و محور پیوستگى نفرات ما هستى. اگر تو بروى (و شهید شوى)، جمعیّت ما پراکنده، و ویران مى‌‌‏شود.

عبّاس علیه‌‌السلام عرض کرد: «فِداکَ رُوحُ أَخیکَ یا سَیِّدی! قَدْ ضاقَ صَدْری مِنْ حَیاةِ الدُّنْیا، وَ أُریدُ أَخْذَ الثَّارِ مِنْ هؤُلاءِ الْمُنافِقِینَ»

جان برادرت فدایت، اى سرورم! سینه‌‌‏ام از زندگانى دنیا به تنگ آمده است، مى‏‌‌خواهم از این منافقان انتقام (آن خون‏هاى پاک را) بگیرم.

امام علیه‌‌السلام فرمود: «إِذا غَدَوْتَ إِلَى الْجِهادِ فَاطْلُبْ لِهؤُلاءِ الْأَطْفالِ قَلیلًا مِنَ الْماءِ»

اینک که آهنگ میدان دارى براى این کودکان، آبى تهیّه کن.

حضرت عبّاس علیه‌السلام رهسپار میدان شد و آنان را موعظه کرد و از عذاب خدا ترساند، ولى اثرى نبخشید.

به نزد برادرش بازگشت و ماجرا را گزارش داد، که ناگهان صداى العطش کودکان به گوشش رسید، بى درنگ بر اسب شد و نیزه و مشک را برداشت و به سوى فرات روانه شد.

چهار هزار تن از مأموران فرات، آن حضرت را محاصره کردند و هدف نیزه‏‌ها قرار دادند ولى آن حضرت دلاورانه لشکر دشمن را شکافت و هشتاد نفر از آنان را به خاک هلاکت افکند و وارد فرات شد.

«فَلَمَّا أَرادَ أَنْ یَشْرَبَ غُرْفَةً مِنَ الْماءِ ذَکَرَ عَطَشَ الْحُسَیْنِ وَأَهْلِ بَیْتِهِ فَرَضَّ الْماءَ وَمَلَأَ الْقِرْبَةَ»

هنگامى که خواست مقدارى آب بیاشامد تشنگى امام حسین علیه‌السلام و اهل‏بیتش را به خاطر آورد، آب را روى آب ریخت، مشکش را پر کرد. (بحارالانوار علامه مجلسی، ج 45 ص 41)

آنگاه مشک را بر دوش راست خود نهاد و به‏ سوى خیمه رهسپار شد و چنین گفت:

یا نَفْسُ مِنْ بَعْدِ الْحُسَیْنِ هُونِی / وَبَعْدَهُ لا کُنْتِ أَنْ تَکُونِی‏

هذا حُسَیْنٌ وارِدُ الْمَنُونِ / وَتَشْرَبینَ بارِدَ الْمَعینِ

هَیْهاتُ ما هذا فِعالُ دینِی‏ / وَلا فِعالُ صادِقِ الْیَقینِ

«اى نفس (عباس)! زندگى پس از حسین علیه‌السلام خوارى و ذلت است، مبادا پس از او زنده بمانى.

این حسین است که شربت مرگ مى‌‏نوشد و تو مى‏‌خواهى آب سرد و گوارا بنوشى؟!

هیهات! چنین کردارى، از آیین من نیست و نه کردار شخص راست باور.

سپاه خون آشام ابن سعد اطرافش را گرفتند. عباس دلیرانه در آن میان حمله مى‌‏کرد و این رجز را مى‏خواند:

لا أَرْهَبُ الْمَوْتَ إِذَا الْمَوْتُ رَقا / حَتَّى أُوارى‏ فِی الْمَصالیتِ لَقا

نَفْسِی لِسِبْطِ الْمُصْطَفى‏ الطُّهْرِ وَقا / إِنِّی انَا الْعَبَّاسُ اغْدُو بِالسَّقا

وَلا أَخافُ الشَّرَّ یَوْمَ الْمُلْتَقى‏

هنگامى که مرگ فرا رسید، مرا از آن باکى نیست، تا آن هنگام که شمشیرها مرا در خاک افکنند.

من جانم را سپر فرزند زاده پیامبر پاکیزه خوى قرار داده‏‌ام، من همان عباسم که سمت سقائى دارم، و از سختىِ نبرد، واهمه‏‌اى ندارم. (اعیان الشیعه، ج 1 ص 608 ؛ و نگاه شود به: مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 117 و بحارالانوار ج 45 ص 40)

دشمن خود را باخته بود، توانِ مقابله رویارو با آن حضرت را نداشت، لذا پشت درختها کمین کرده بودند. «نوفل ازرق» دست راست قمر بنى‏هاشم را قطع نمود و آن جناب مشک را به دوش چپ نهاد و پرچم و شمشیر را به دست چپ گرفت و این رجز را خواند:

وَاللَّهِ إنْ قَطَعْتُمُ یَمینی / إِنِّی أُحامِی أَبَداً عَنْ دینِی‏

وَ عَنْ إِمامٍ صادِقِ الْیَقینِ / نَجْلِ الْنَّبِیِّ الطَّاهِرِ الْأَمینِ‏

به خدا سوگند! اگر چه دست راستم را قطع نمودید، ولى من پیوسته از دینم حمایت مى‌‏کنم و از امامى صادق الایمان که فرزند پیامبر پاک و امین است، حمایت مى‏‌کنم.

آنگاه «نوفل ارزق» و «حکیم بن طفیل» از کمینگاه بر آن حضرت حمله کردند و دست چپ او را از بدن جدا کردند. آن حضرت پرچم را به سینه خود چسبانید و این رجز را خواند:

یا نَفْسُ لا تَخْشَ مِنَ الْکُفَّارِ / وَأَبْشِری‏ بِرَحْمَةِ الْجَبَّارِ

مَعَ النَّبِیِّ السَّیِّدِ الُمخْتارِ / قَدْ قَطَعُوا بِبَغْیِهِمْ یَسارِی‏

فَأَصْلِهِمْ یا رَبِّ حَرَّ النَّار

اى نفس! از کفار هراسى نداشته باش، تو را بشارت باد بر رحمت خداوند جبران کننده و هم‌‏ نشینى با پیامبر بزرگ و برگزیده. اینان دست چپم را به ستم قطع کردند، خدایا حرارت آتش را به آنان بچشان. (مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 117 و بحارالانوار، ج 45 ص 40)

آنگاه، مشک را به دندان گرفت، چیزى نگذشت که تیرى بر مشک اصابت کرد و آبهاى آن فرو ریخت.

تیر دیگرى بر سینه مبارکش اصابت کرد و بعضى نوشته‌‌‏اند تیرى بر چشم حضرت نشست و مردى از قبیله تمیم با عمود آهنین بر فرق مبارکش زد که از اسب به زمین افتاد. «وَنادى‏ بِأعْلى‏ صَوْتِهِ: أَدْرِکْنی‏ یا أَخِی» با صداى بلند فریاد زد: برادر مرا دریاب. (ابصار العین، ص 30)

هنگامى که امام حسین علیه‌السلام بر بالینش رسید وى را شهید دید، پس گریست.

همچنین نقل شده است: هنگامى که عباس علیه‌السلام شهید شد امام حسین علیه‌السلام فرمود: «الْانَ إِنْکَسَرَ ظَهْری وَقَلَّتْ حِیلَتی» اینک کمرم شکست و راه چاره بر من محدود شد.

آنگاه گریست و این اشعار را خواند:

تَعَدَّیْتُمْ یا شَرَّ قَوْمٍ بِبَغْیِکُمْ / وَ خالَفْتُمْ دینَ النَّبِىِّ مُحَمَّدٍ

أَما کانَ خَیْرُ الرُّسُلِ أوْصاکُمْ بِنا / أَما نَحْنُ مِنْ نَجْلِ النَّبِىِّ المُسَدَّدِ

أما کانَتِ الزَّهْراءُ أُمّی دُونَکُمْ / أما کانَ مِنْ خَیْرِ الْبَرِیَّةِ أحْمَدَ

لُعِنْتُمْ وَ أُخْزیتُمْ بِما قَدْ جَنَیْتُمْ / فسَوْفَ تَلاقُوا حَرَّ نارٍ تُوَقَّدُ

اى بدترین مردم! با ستمکارى خویش بر ما تعدّى کردید، و با آیین پیامبر خدا محمّد صلى الله علیه و آله مخالفت ورزیدید.

آیا بهترین پیامبر، سفارش ما را به شما نکرده بود؟ آیا ما از نسل پیامبر راستین نیستیم؟

آیا جز این است که حضرت زهرا علیهاالسلام مادر من است نه شما؟ آیا او از نسل بهترین انسان‌‏ها نبود؟

به سبب جنایتى که مرتکب شدید ملعون و خوار گشتید، و به زودى گرفتار آتش شعله‏‌ور الهى خواهید شد.

(مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 ص 117 ؛ بحارالانوار، ج 45 ص 40 ؛ عاشورا ریشه‌ها، انگیزه‌ها، رویدادها، پیامدها، ص 493)

[ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:حضرت ابوالفضل,محرم,امام حسین,محمد رضا بنازاده ماهانی,

] [ 12:0 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 

 

بادیگارد خانمی می باشد که به سمت طرف؛ اولِ کار می دود ...

به این میگن خانم بادیگارد !! (تصویر متحرک ) www.taknaz.ir

[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:بادیگارد,رزمی,محمد رضا بنازاده ماهانی,سرای عشق,خانم بادیگارد,,,

] [ 14:17 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

گفتم: خسته ام….
گفتی: لا تقنطوا من رحمة الله…از رحمت خدا ناامید نشوید(زمر/
۵۳)
گفتم:هیشکی نمی دونه تو دلم چی می گذره…
گفتی: ان الله بین المرء و قلبه…خدا حائل است میان انسان و قلبش(انفال/
۲۶)
گفتم: هیچ کسی رو ندارم…
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید…ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم(ق/
۱۶)
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی…
گفتی: فاذکرونی، اذکرکم…منو یاد کنید تا یاد شما باشم(بقره/
۱۵۲

[ یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:خسته ام خدای مهربون,محمد رضا بنازاده ماهانی,,,,

] [ 1:14 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]

 

یارو زبونش میگرفته...میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

 

کارمند داروخونه می گه:دیب دیگه چیه؟

کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

یارو می گه: بابا دیب،دیب!

 

طرف می‌بینه نمی فهمه،می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد می پرسه: چی می‌خوای عزیزم؟

یارو می گه: دیب!

رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟

یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟

یارو می گه: آره بابا.خودم دائم مصرف دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه؟

رئیس هم هر کاری می‌کنه،نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه.

یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچه‌های داروخونه

 

مثل همین آقا زبونش می‌گیره.

فکر کنم بفهمه این چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست.

 

رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه،گفت: اشکال نداره. یکی بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش.

می‌رن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه،از یارو می‌پرسه: چی می خوای؟

یارو می گه: دیب!

کارمنده می گه: دیب؟

یارو: آره.

کارمنه می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟

یارو میگه: آره، همونه.

کارمند میگه: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای!؟

همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد.

کارمنده سریع می ره توی انبار و دیب رو میذاره توی یه کیسه نایلون مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی کارش.

همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این؟

کارمنده می گه: دیب!

می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟

می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!

رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه؟

کارمنده می گه: تموم شد.

آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!!!!

یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

[ پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:طنز,دیب,جک,خنده دار,محمد رضا بنازاده ماهانی,,,,,

] [ 1:8 ] [ محمد رضا بنازاده ]

[ ]